درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
پيوندها
نويسندگان
مثل آسمان یا با ماه یا با خورشید




 

جنگ جهانی اول مثل بیماری وحشتناکی ، تمام دنیا رو گرفته بود. یکی از سربازان به محض این که دید دوست تمام دوران زندگی اش در باتلاق افتاده و در حال دست و پنجه نرم کردن با مرگ است از مافوقش اجازه خواست تا برای نجات دوستش برود و او را از باتلاق خارج کند.
مافوق به سرباز گفت : اگر بخواهی می توانی بروی ، اما هیچ فکر کردی این کار ارزشش را دارد یا نه ؟
دوستت احتمالا مرده و ممکن است تو حتی زندگی خودت را هم به خطر بیندازی

حرف های مافوق اثری نداشت و ...

سرباز به نجات دوستش رفت. به شکل معجزه آسایی توانست به دوستش برسد، او را روی شانه هایش کشید و به پادگان رساند


افسر مافوق به سراغ آن ها رفت، سربازی را که در باتلاق افتاده بود معاینه کرد و با مهربانی و دلسوزی به دوستش نگاه کرد و گفت :من به تو گفتم ممکنه که ارزشش را نداشته باشه، دوستت مرده! خود تو هم زخم های عمیق و مرگباری برداشتی

سرباز در جواب گفت: قربان ارزشش را داشت


منظورت چیه که ارزشش را داشت!؟ می شه بگی؟

سرباز جواب داد: بله قربان، ارزشش را داشت، چون زمانی که به او رسیدم هنوز زنده بود، من از شنیدن چیزی که او گفت احساس رضایت قلبی می کنم.

اون گفت: " جیم .... من می دونستم که تو به کمک من می آیی

 



سه شنبه 30 خرداد 1391برچسب:داستان کوتاه,جمله ی معروف,جذاب,جیم,کمک,جنگ جهانی اول, :: 11:39 ::  نويسنده : سامان

روزی مردی جان خود را به خطر انداخت تا جان پسر بچه ای را که در دریا در حال غرق شدن بود نجات دهد. اوضاع آنقدر خطرناک بود که همه فکر می کردند هر دوی آنها غرق می شوند. و اگر غرق نشوند حتما در بین صخره ها تکه تکه خواهند شد. ولی آن مرد با تلاش فراوان پسر بچه را نجات داد.آن مرد خسته و زخمی پسرک را...

به نزدیک ترین صخره رساند. و خود هم از آن بالا رفت. بعد از مدتی که هر دو آرامتر شدند. پسر بچه رو به مرد کرد و گفت: «از اینکه به خاطر نجات من جان خودت را به خطر انداختی متشکرم» مرد در جواب گفت: «احتیاجی به تشکر نیست. فقط سعی کن طوری زندگی کنی که زندگیت ارزش نجات دادن را داشته باشد!»



پنج شنبه 28 خرداد 1391برچسب:داستان کوتاه,مرد و پسر بچه,پند اموز,, :: 10:21 ::  نويسنده : سامان

 

مرد جوانی نزد پدر خود رفت و به  او گفت : 
-  می  خواهم ازدواج کنم . پدر خوشحال شد و پرسید :   

 

-   نام دختر چیست ؟   مرد جوان گفت :

 

-   نامش ژاکلین است و  در محله ما زندگی می کند . پدر ناراحت شد . صورت در هم کشید  و گفت :

 

-  من متاسفم به جهت  این حرف که می زنم . اما تو نمی توانی با این دختر ازدواج  کنی چون او خواهر توست . خواهش می کنم از این موضوع چیزی  به مادرت نگو . مرد جوان نام سه دختر دیگر را  آورد ولی جواب پدر برای هر کدام از آنها همین بود . با  ناراحتی نزد مادر خود رفت و گفت :

 

-  مادر من می خواهم  ازدواج کنم اما نام هر دختری را می آورم پدر می گوید که او  خواهر توست ! و نباید به تو بگویم . مادرش لبخند زد و گفت :   

-  نگران نباش پسرم .  تو با هریک از این دخترها که خواستی می توانی ازدواج کنی .  چون تو پسر او نیستی . . . !

 



پنج شنبه 27 خرداد 1391برچسب:داستان کوتاه,جالب,پسر پدر مادر, :: 10:57 ::  نويسنده : سامان

آلفرد نوبل از جمله افراد معدودی بود که این شانس را داشت تا قبل از مردن، آگهی وفاتش را بخواند! حتما می دانید که نوبل مخترع دینامیت است. زمانی که برادرشلودویگ فوت شد، روزنامه‌ها اشتباهاً فکر کردند که نوبل معروف (مخترعدینامیت) مرده است. آلفرد وقتی صبح روزنامه ها را می‌خواند با دیدن آگهی صفحه اول، میخکوب شد: "آلفرد نوبل، دلال مرگ و مخترع مر‌گ آور ترین سلاح بشری مرد!"

آلفرد، خیلی ناراحت شد. با خود فکر کرد: آیا خوب است که من را پس از مرگ این گونه بشناسند؟

سریع وصیت نامه‌اش را آورد. جمله‌های بسیاری را خط زد و اصلاح کرد. پیشنهاد کرد ثروتش صرف جایزه‌ای برای صلح و پیشرفت‌های صلح آمیز شود.

امروزه نوبل را نه به نام دینامیت، بلکه به نام مبدع جایزه صلح نوبل، جایزه‌های فیزیک و شیمی نوبل و ... می‌شناسیم. او امروز، هویت دیگری دارد.
یک تصمیم، برای تغییر یک سرنوشت کافی است!
 
ساعتی اندیشیدن برتر از هفتاد سال عبادت است



از وینستون چرچیل پرسیدند:
آقای نخست وزیر، شما چرا برای ایجاد یک دولت استعماری و دست نشانده به آنسوی اقیانوس هند می روید و دولت هند شرقی را بوجود می آورید، اما این کاررا نمی توانید در بیخ گوش خودتان یعنی در ایرلند که سالهاست با شما در جنگ و ستیز است انجام دهید ؟
وینستون چرچیل بعد از اندکی تامل پاسخ می دهد:
برای انجام این کار به دو ابزار مهم احتیاج هست
این دوابزار مهم را درایرلند دراختیار نداریم .
سوال می‌ شود: این دو ابزار چیست؟
چرچیل در پاسخ می گوید:
اکثریت نادان و اقلیت خائن



سه شنبه 23 خرداد 1391برچسب:وینستون چرچیل,داستان واقعی,ایرلند,داستان کوتاه, :: 2:25 ::  نويسنده : سامان

رامبد کیف مدرسه را با عجله گوشه ای پرتاب کرد و بی درنگ به سمت قلک کوچکی که روی تاقچه بود ، رفت .
همه خستگی روزش را بر سر قلک بیچاره خالی کرد . پولهای خرد را که هنوز با تکه های قلک قاطی بود در جیبش ریخت و با سرعت از خانه خارج شد .
وارد مغازه شد . با ذوق گفت : ببخشید آقا ! یه کمربند می خواستم . آخه ، آخه فردا تولد پدرم هست ... .

مغازه دار میگه : به به . مبارک باشه . چه جوری باشه ؟ چرم یا معمولی ، مشکی یا قهوه ای ، ...
پسرک چند لحظه به فکر فرو رفت .
- فرقی نداره . فقط ... ، فقط دردش کم باشه



سه شنبه 20 خرداد 1391برچسب:فقط دردش کم باشه,رامبد,داستان کوتاه, :: 9:30 ::  نويسنده : سامان

 

روزی جراحی برای تعمیر اتومبیلش آن را به تعمیرگاهی برد!
تعمیرکار بعد از تعمیر به جراح گفت: من تمام اجزا ماشین را به خوبی می شناسم و موتور و قلب آن را کامل باز می کنم و تعمیر میکنم! در حقیقت من آن را زنده می کنم! حال چطور درآمد سالانه ی من یک صدم شما هم نیست؟!

جراح نگاهی به تعمیرکار انداخت و گفت : اگر می خواهی درآمدت ۱۰۰برابر من شود اینبار سعی کن زمانی که موتور در حال کار است آن را تعمیر کنی!

 



سه شنبه 18 خرداد 1391برچسب:جراح و تعمیر کار,قلب ماشین,داستان کوتاه,عبارت جدید, :: 10:17 ::  نويسنده : سامان

 

یکی از دانشجویان دکتر حسابی به ایشان گفت : شما سه ترم است که مرا از این درس می اندازید. من که نمی خواهم موشک هوا کنم . می خواهم در روستایمان معلم شوم .

دکتر جواب داد : تو اگر نخواهی موشک هواکنی و فقط بخواهی معلم شوی قبول ، ولی تو نمی توانی به من تضمین بدهی که یکی از شاگردان تو در روستا ، نخواهد موشک هوا کند

 



سه شنبه 17 خرداد 1391برچسب:دکتر حسابی,داستان کوتاه,نگرش عمیق, :: 18:0 ::  نويسنده : سامان

- هرگز خودتان را در آخرین اولویت قرار ندهید.

- مراقب باشید برای کمک کردن به یک نفر٬ به شخص دیگری آسیب نرسانید.

- هر روز نعمت ها و آنچه را که در زندگی داری با خودتان مرور کنید.

- در کنار شکست ها از موفقیت هایی که کسب نموده اید نیز آگاهی داشته باشید.

- شمعی را که از دو سال پیش در منزل نگه داشته اید را روشن کنید.

- برای پیشرفت و موفقیت تلاش کنید نه کمال.

- یادتان باشد صدایی که به شما می گوید "نمی توانید" همیشه دروغ می گوید.

- حداقل یک بار در روز یک جا بنشینید و هیچ کاری انجام ندهید.

- قلب خود را به روی مشکلات زندگی آنچنان نبندید که از موهبت های آن غافل شوید.

- هر سن و سالی که دارید هر سال روز تولدتان را جشن بگیرید.

- محدودیت های زندگی تان را بررسی کنید و از خودتان بپرسید که علت وجود آنها چیست.

- یک درخت بکارید٬ بذر بپاشید و گاهی دستهای خودتان را خاکی کنید.

- بجای افزایش نیازهای خود٬ خواسته های تان را کم کنید.

- هر وقت دلتان می گیرد گریه کنید.

- در جشن پیروزی دیگران شرکت کنید.

 

- برای خندیدن یا ابراز شادی منتظر دیگران نباشید.

- بخاطر اشتباهاتی که مرتکب شده اید – بزرگ یا کوچک - خودتان را ببخشید.

- شریک خوبی باشید.

- هرگز دردی که باید آن را احساس کنید با قرص مسکن از بین نبرید.

- از اشتیاقی که دارید برای جلو انداختن خودتان استفاده کنید و برای حرکت رو به جلو به خودتان قوت قلب بدهید.

- هنگام صحبت با عزیزان خود٬ به چشمان آنها نگاه کنید.

- یادتان باشد که "یک" عددی کامل است.

- بدون چتر زیر باران قدم بزنید.

- به دیگران لطف و محبت کنید.

- چشم و گوش خود را به روی پیغام هایی که باید از آدم ها و رویدادهای زندگی خود دریافت کنید باز نمائید.

- صبور باشید.

- غذای سالم بخورید.

- هر چیزی را که می توانید تغییر دهید و بقیه را به حال خود رها کنید.

- با حقیقت زندگی کنید.

 

- بجای خشم و غم و غصه٬ بخش بزرگی از زندگی تان را به شادی و خنده اختصاص دهید.

- بجای فرار از تنهایی٬ از آن استقبال کنید.

- پر شور و علاقه مند باشید نه حسود.

- تمام کسانی را که از آنها کینه به دل گرفته اید عفو کنید.

- از سرعت خود بکاهید و از لحظه ای که در آن هستید لذت ببرید.

- قبل از قضاوت کردن درباره دیگران٬ خودتان را جای آنها بگذارید.

- برای خودتان پیام های محبت آمیز بگذارید.

- یادتان باشد جمعی که در آن حضور دارید بازتابی از طرز فکر شما درباره خودتان است.

- به گردش و پیک نیک بروید.

- ترس های خود را هر چقدر هم که مسخره به نظر می رسند بپذیرید.

- اجازه ندهید نظرات دیگران شخصیت شما را شکل دهند.

- دعا بخوانید.

- هرگز موفقیت های زندگی تان را به بخت و اقبال نسبت ندهید.

- بدانید که چه زمانی باید "نه" بگویید.

- بجای زوایای منفی هر رویداد به ابعاد مثبت آن نگاه کنید.

- یادتان باشد که شما یک موجود روحانی هستید که در یک قالب جسمانی جای گرفته است.

- به دنبال تایید دیگران نباشید وگرنه آنها را ارباب خودتان می کنید و تبدیل به برده می شوید.

- کایت سواری را امتحان کنید.

- از هوس های ناگهانی و فرصت طلبی دوری کنید.

- هر آنچه را که نمی توانید تغییر دهید بپذیرید.

- برای یافتن پاسخ مشکلات زندگی به درون خودتان مراجعه کنید.

- یادتان باشد تمام احساسات خوبند.

- از خودتان در برابر اثرات بد و منفی محافظت کنید.

- از باورها و عقاید خود دفاع کنید.

 

سولماز فروتن
مجله موفقیت



چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:بهانه های کوچک برای شادی,مجله ی موفقیت,زندگی زیباست,شادی, :: 15:4 ::  نويسنده : سامان

داستان از این قرار است که یک روز جناب کافکا ، در حال قدم زدن در پارک ، چشمش به دختربچه‌ای می افتد که داشت گریه می کرد. کافکا جلو می‌رود و علت گریه ی دخترک را جویا می شود. دخترک همانطور که گریه می کرد پاسخ می‌دهد : «عروسکم گم شده !» کافکا با حالتی کلافه پاسخ می‌دهد : «امان ازاین حواس پرت! گم نشده ! رفته مسافرت.»

دخترک دست از گریه می‌کشد و بهت زده می‌پرسد : «از کجا میدونی؟» کافکا هم می گوید : «برات نامه نوشته و اون نامه پیش منه.» دخترک ذوق زده از او می پرسد که آیا آن نامه را همراه خودش دارد یا نه که کافکا می‌گوید : «نه . تو خونه‌ست. فردا همینجا باش تا برات بیارمش» .

کافکا سریعاً به خانه‌اش بازمی‌گردد و مشغول نوشتن ِ نامه می‌شود. چنان با دقت که انگار در حال نوشتن کتابی مهم است ! و این نامه‌ نویسی از زبان عروسک را به مدت سه هفته ادامه می‌دهد ؛ و دخترک در تمام این مدت فکر
می‌کرده آن نامه ها به راستی نوشته‌ی عروسکش هستند. و در نهایت کافکا داستان نامه‌ها را با این بهانه‌ی عروسک که «دارم عروسی می کنم» به پایان می‌رساند.» *

این؛ داستان همین کتاب “کافکا و عروسک مسافر” است. اینکه مردی مانند کافکا سه هفته از روزهای سخت عمرش را صرف شاد کردن دل کودکی کند و نامه‌ها را – به گفته‌ی همسرش دورا – با دقتی حتی بیشتر از کتابها و
داستان‌هایش بنویسد؛ واقعا تأثیرگذار است. «او واقعا باورش شده بود. اما باورپذیری بزرگترین دروغ هم, بستگی به
صداقتی دارد که به آن بیان می‌شود.- امّا چرا عروسکم برای شما نامه نوشته؟این دوّمین سوال کلیدی بود. و او(کافکا) خود را برای پاسخ دادن به آن آماده کرده بود.پس بی هیچ تردیدی گفت:- چون من نامه‌رسان عروسک‌ها
هستم